جدول جو
جدول جو

معنی عاجز آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

عاجز آمدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
تصویری از عاجز آمدن
تصویر عاجز آمدن
فرهنگ فارسی عمید
عاجز آمدن
(خَ / خُو کَ دَ)
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
ناصرخسرو.
رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.
سنائی.
دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
عاجز آمدن
ناتوان شدن ضعیف گشتن، فرو ماندن درماندن خسته شدن
تصویری از عاجز آمدن
تصویر عاجز آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساز آمدن
تصویر ساز آمدن
سازگار آمدن، درست در آمدن، موافق بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عار آمدن
تصویر عار آمدن
ننگ داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُو تَ)
درماندن. فروماندن:
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم.
ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ.
سعدی.
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی (بوستان).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ.
سعدی (بوستان).
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(چِلْلَ / لِ چِ لَ / لِ کَ دَ)
سازگار آمدن. موافق بودن. رجوع به ترکیبات ساز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
به شگفت آمدن. تعجب کردن. به شگفت ماندن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو شِ کَ تَ)
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی).
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.
خاقانی.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی.
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ/ کِ دَ)
چربیدن. (ناظم الاطباء) ، گران گشتن. و افزون آمدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو کَ دَ)
درمانده کردن. ناتوان ساختن:
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت.
خاقانی.
موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (مجالس سعدی ص 23)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرو ماندن، درماندن
فرهنگ لغت هوشیار
شگفتی نمودن به شگفت آمدن یا عجب آمدن کسی را. تعجب کردن وی: مرا عجب آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب آمدن
تصویر واجب آمدن
بایا شدن لازم شدن واجب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
بیچاره کردن درمانده کردن ناتوان ساختن ضعیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فروماندن، درماندن
فرهنگ واژه فارسی سره