ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی). آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر. سنائی. دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی). آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر. سنائی. دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
درماندن. فروماندن: بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پر مایه جم. ناصرخسرو. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ. سعدی. مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز شود در سفر. سعدی (بوستان). چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ. سعدی (بوستان). و رجوع به عاجز شود
درماندن. فروماندن: بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پر مایه جم. ناصرخسرو. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ. سعدی. مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز شود در سفر. سعدی (بوستان). چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ. سعدی (بوستان). و رجوع به عاجز شود
به شگفت آمدن. تعجب کردن. به شگفت ماندن: سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. عشق پیرانه سر از من عجبت می آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر. سعدی
به شگفت آمدن. تعجب کردن. به شگفت ماندن: سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. عشق پیرانه سر از من عجبت می آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر. سعدی
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)